سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

تابستون پارسال بود که گل همیشه بهارم یعنی بهار عزیزم اسم  پیرمرد رو به زبون آورد. و اون رو معرفی کرد برای مصاحبه با صفحه ی هفت سنگ. این صفحه که روزهای یکشنبه ی هر هفته در روزنامه ی قدس چاپ میشه، بخشی داره که مربوط میشه به مصاحبه با آدمای خاص. ولی نه چهره های مشهوری که ما همه جا از روی جلد مجلات گرفته تا سایتهای مختلف و شبکه های تلویزیونی اونا رو می بینیم. چهره های خاص هفت سنگ، کسانی هستند که بعضی مشخصه هاشون اونها رو از آدمای دور و برشون متمایز کرده. مثل استاد عزیزی که در دانشگاه جلال آباد افغانستان به دانشجوهای علاقه مند ادبیات فارسی درس میده. مثل دوست عزیزی که در سن بالا تصمیم می گیره دانشگاه بره کارشناسی ارشد بگیره و بعد در حوزه ی داستان نویسی تا حدی پیش بره که خودش تبدیل شه به مدرس داستان نویسی. مثل پیرزنی که در منطقه ی طلاب مشهد، مغازه ای قدیمی و چوبی داره و با فروش مواد خوراکی مختصری زندگیش رو همونجا و در اتاقک پشت مغازه میگذرونه. مثل معلم بازنشسته ای که سالهاست مقدار زیادی از حقوقش رو خرج مواد خوراکی حیوونات پارک ملت مشهد میکنه و این حیوونها بقدری باهاش صمیمی هستن که بمحض اومدنش همه از گربه گرفته تا کلاغ روی شونه ش می شینن. صفحه ی هفت سنگ توی این مدت مهمونای زیادی داشته که مصاحبه هاشون خیلی هم به مذاق مخاطبین روزنامه خوش اومده و یکی از اونها هم کسی نبود جز پیرمرد قصه ی ما!

پیرمرد، در کارخونه ای در جاده ی کلات، باغبونی میکنه. هشتاد سالشه و با وجود پادرد و مریضیهای زیاد و داشتن فرزندی معلول، هنوز از زور بازوی خودش نان می خوره. هر روز با سه تا اتوبوس و مینی بوس از اون سمت شهر به کارخونه میاد و حتی گاهی که کار طول میکشه شب رو اونجا می مونه. ولی پیرمرد باز شاکر خداست که روزی رسونه و نعمت سلامتی و ایمان رو از اون و خانواده ش نگرفته. وقتی ازش راجع به بزرگترین آرزوش می پرسیم بغض میکنه و با چشمهای کم فروغ از حسرتش برای زیارت خونه ی خدا و مزار سیدالشهدا میگه. مصاحبه در روزنامه چاپ میشه و بانوی خیری به یاد پدر درگذشته ش، نیت میکنه پیرمرد رو به این آرزوش برسونه. کار به مشکل میخوره و در اون گره میفته. پیرمرد اول قراره با فیش حج عمره ی فرد نیکوکار راهی حج بشه ولی بعد از چندین ماه دوندگی اعلام میشه چون فیش غیرقابل انتقاله این مسئله ممکن نیست. دختر خیر که چیزی از فرشته ها کم نداره تصمیم می گیره هرجور شده پیرمرد رو به آرزوش برسونه. حتی با فروختن فیش حج و تبدیلش به پول برای سفر کربلا. چند شب پیش بود که اون دختر بهم زنگ زد و با صدایی که از شادی می لرزید خبر داد پیرمرد اول هفته ی آینده راهی کربلا میشه و تولد امیرالمومنین رو می تونه کنار مزار شریفش جشن بگیره. باورم نمیشد. از خوشحالی زبونم بند اومده بود. بالاخره بعد از حدود یکسال دوندگی، دختر مهربون قصه تونست نذرش رو ادا کنه و حالا این نوبت من بود که بقیه ی راهش رو ادامه بدم. به هرکس که فکرم میرسید، به همون فرشته های بی بال زمینی که توی اینجورمواقع در مسابقه ی خوبی از هم جلو میزنند خبر دادم تا برای سفر پیرمرد پولی جور کنیم و حالا خوشحالم که مقداری از این پول جمع شده. و به امید خدا تا پس فردا مقدار دیگری هم جمع خواهد شد. اگه خدا بخواد جمعه این پول ناقابل رو میبریم دم خونه ش میدیم و ازش میخوایم ما رو هم در زمان زیارت مرقد شریف جد بزرگوارمون از دعای خیرش محروم نکنه. الهی آمین.( اینها رو فقط تعریف کردم تا یادمون نره چقدر آدمهای خوب بینمون وجود دارند. فرشته هایی که از وجودشون غافلیم و چقدر فرصتهای قشنگی هست برای شاد کردن دل اطرافیانمون. و برای اینکه گل لبخند رو روی لبهاشون شکوفا کنیم. آیا الان فرصت اون لحظه نرسیده؟)

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/24ساعت 8:35 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak